آنچه در این مطلب خواهید خواند...👈 نمایش
داستانهای کوتاه جالب و داستانهای کوتاه زیبا برگرفته از زندگی افراد معمولی بوده که در همین اطراف ما زندگی میکنند ولی اتفاقات زندگیشان وقتی به زبان داستان بیان میشود، جالبتر و جذابتر هستند.
این داستانهای کوتاه گاه آموزنده هستند و با همذاتپنداری میتوان به اصلاح رفتار فردی دست زد؛ گاهی نیز برخی از داستانهای کوتاه از زندگی افراد مشهور نقل شدهاند. بعضی دیگر خواننده را در غم و اندوه فرومیبرند. شاید برایتان جالب باشد که بدانید اولین داستانهای کوتاه در اوایل قرن نوزدهم نوشته شدند. در واقع ادگار آلن پو در آمریکا و نیکولای گوگول در روسیه گونهای از روایت و داستان را به جهان معرفی کردند که امروزه به آن داستان کوتاه میگوییم.
در ادامه گلچینی از انواع داستان کوتاه جالب را انتخاب کردهایم که شما را به خواندن آن دعوت میکنیم.
✅ توجه: داستان کوتاه به داستانهایی گفته میشود که بتوان آنها را طی نیم ساعت الی دو ساعت مطالعه کرد.
مجموعه داستان کوتاه جالب و خواندنی
۱. داستان کوتاه معروف پل؛ اثر فرانتس کافکا
پلی بودم سخت و سرد، گسترده به روی یک پرتگاه. این سو پاها و آنسو دستهایم را در زمین فرو برده بودم، چنگ در گِل ترد انداخته بودم که پابرجا بمانم.
دامن بالاپوشم در دو سو به دست باد پیچ و تاب میخورد. در اعماق پرتگاه، آبِ سردِ جویبارِ قزلآلا خروشان میگذشت. هیچ مسافری به آن ارتفاعات صعبالعبور راه گم نمیکرد. هنوز چنین پلی در نقشه ثبت نشده بود. بدین سان، گسترده بر پرتگاه، انتظار میکشیدم، به ناچار میبایست انتظار میکشیدم. هیچ پلی نمیتواند بیآنکه فرو ریزد به پل بودن خود پایان دهد.
یک بار حدود شامگاه – نخستین شامگاه بود یا هزارمین، نمیدانم – اندیشههایم پیوسته درهم و آشفته بود و دایرهوار در گردش. حدود شامگاهی در تابستان، جویبار تیرهتر از همیشه جاری بود. ناگهان صدای گامهای مردی را شنیدم! به سوی من، به سوی من. – ای پل، اندام خود را خوب بگستران، کمر راست کن، ای الوار بیحفاظ، کسی را که به دست تو سپرده شده حفظ کن. بیآنکه خود دریابد، ضعف و دودلی را از گامهایش دور کن، و اگر تعادل از دست داد، پا پیش بگذار و همچون خدای کوهستان او را به ساحل پرتاب کن.
مرد از راه رسید، با نوک آهنی عصای خود به تنم سیخ زد؛ سپس با آن دامن بالاپوشم را جمع کرد و به روی من انداخت. نوک عصا را به میان موهای پرپشتم فرو برد و درحالیکه احتمالاً به اینسو و آنسو چشم میگرداند، آن را مدتی میان موهایم نگه داشت. اما بعد – در خیال خود میدیدم که از کوه و دره گذشته است که – ناگهان با هر دو پا به روی تنم جست زد.
از دردی جانکاه وحشتزده به خود آمدم، بیخبر از همهجا. این چه کسی بود؟ یک کودک؟ یک رؤیا؟ یک راهزن؟ کسی که خیال خودکشی داشت؟ یک وسوسهگر؟ یک ویرانگر؟ سپس سر گرداندم که او را ببینم. _ پل سر میگرداند! اما هنوز به درستی سر نگردانده بودم که فرو ریختنم آغاز شد، فرو ریختم، به یک آن از هم گسستم و قلوه سنگهای تیزی که همیشه آرام و بیآزار از درون آبِ جاری چشم به من میدوختد، تنم را تکهپاره کردند.
۲. داستان کوتاه معروف خوشحالی اثر آنتوان چخوف
حدود نیمههای شب بود. دمیتری کولدارف، هیجان زده و آشفته مو، دیوانه وار به آپارتمان پدر و مادرش دوید و تمام اتاقها را با عجله زیر پا گذاشت. در این ساعت، والدین او قصد داشتند بخوابند. خواهرش در رختخواب خود دراز کشیده و گرم خواندن آخرین صفحهی یک رمان بود. برادران دبیرستانیاش خواب بودند.
پدر و مادرش متعجبانه پرسیدند:
ــ تا این وقت شب کجا بودی؟ چه ات شده؟
+ وای که نپرسید! اصلاً فکرش را نمیکردم! انتظارش را نداشتم! حتی … حتی باور کردنی نیست!
بلند بلند خندید و از آنجایی که رمق نداشت سرپا بایستد، روی مبل نشست و ادامه داد:
+ باور نکردنی! تصورش را هم نمیتوانید بکنید! این هاش، نگاش کنید!
خواهرش از تخت به زیر جست، پتویی روی شانههایش افکند و به طرف او رفت. برادران محصلش هم از خواب بیدار شدند.
ــ آخر چه ات شده؟ رنگت چرا پریده؟
+ از بس که خوشحالم، مادر جان! حالا دیگر در سراسر روسیه مرا میشناسند! سراسر روسیه! تا امروز فقط شما خبر داشتید که در این دار دنیا کارمند دون پایهای به اسم دمیتری کولدارف وجود خارجی دارد! اما حالا سراسر روسیه از وجود من خبردار شده است! مادر جانم! وای خدای من!
با عجله از روی مبل بلند شد، بار دیگر همهی اتاقهای آپارتمان را به زیر پا کشید و دوباره نشست.
ــ بالاخره نگفتی چه اتفاقی افتاده؟ درست حرف بزن؟
+ زندگی شماها به زندگی حیوانات وحشی میماند، نه روزنامه میخوانید، نه از اخبار خبر دارید، حال آنکه روزنامهها پر از خبرهای جالب است! تا اتفاقی میافتد فوری چاپش میکنند. هیچ چیزی مخفی نمیماند! وای که چقدر خوشبختم! خدای من! مگر غیر از این است که روزنامهها فقط از آدمهای سرشناس مینویسند؟… ولی حالا راجع به من هم نوشته اند!
ــ نه بابا! ببینمش!
رنگ از صورت پدر پرید. مادر نگاه خود را به شمایل مقدسین دوخت و صلیب بر سینه رسم کرد. برادران دبیرستانیاش از جای خود جهیدند و با پیراهن خوابهای کوتاه به برادر بزرگشان نزدیک شدند.
+ آره، راجع به من نوشتهاند! حالا دیگر همهی مردم روسیه مرا میشناسند! مادر جان، این روزنامه را مثل یک یادگاری در گوشهای مخفی کنید! گاهی اوقات باید بخوانیمش. بفرمایید، نگاش کنید!
روزنامهای را از جیب در آورد و آن را به دست پدر داد. آنگاه انگشت خود را به قسمتی از روزنامه که با مداد آبی رنگ، خطی به دور خبری کشیده بود، فشرد و گفت:
+ بخوانیدش!
پدر عینک بر چشم نهاد.
+ معطل چی هستید؟ بخوانیدش!
مادر باز نگاه خود را به شمایل مقدسین دوخت و صلیب بر سینه رسم کرد. پدر سرفهای کرد و مشغول خواندن شد: «در تاریخ ۲۹ دسامبر، مقارن ساعت ۲۳، دمیتری کولدارف …»
+ میبینید؟ دیدید؟ ادامهاش بدهید!
ــ «…دمیتری کولدارف کارمند دون پایهی دولت، هنگام خروج از مغازهی آبجو فروشی واقع در مالایا برونا (ساختمان متعلق به آقای کوزیخین) به علت مستی…»
+ میدانید با سیمون پترویچ رفته بودیم آبجو بزنیم… میبینید؟ جزء به جزء نوشته اند! ادامهاش بدهید! ادامه!
ــ«…به علت مستی، تعادل خود را از دست داد، سکندری رفت و به زیر پاهای اسب سورتمهی ایوان دروتف که در همان محل متوقف بود، افتاد. سورچی مذکور اهل روستای دوریکین از توابع بخش یوخوسکی است. اسب وحشت زده از روی کارمند فوق الذکر جهید و سورتمه را که یکی از تجار رده مسکو به اسم استپان لوکف سرنشین آن بود، از روی بدن شخص مزبور، عبور داد. اسب رمیده، بعد از طی مسافتی توسط سرایدارهای ساختمانهای همان خیابان، مهار شد. کولدارف که به حالت اغما افتاده بود، به کلانتری منتقل گردید و تحت معاینه پزشکی قرار گرفت. ضربه وارده به پشت گردن او…»
+ پسِ گردنم، پدر، به مال بند اسب خورده بود. بخوانیدش؛ ادامهاش بدهید!
ــ«… به پشت گردن او، ضربهی سطحی تشخیص داده شده است. کمکهای ضروری پزشکی، بعد از تنظیم صورت جلسه و تشکیل پرونده، در اختیار مصدوم قرار داده شد»
+ دکتر برای پس گردنم، کمپرس آب سرد تجویز کرد. خواندید که؟ها؟ محشر است! حالا دیگر این خبر در سراسر روسیه پیچید!
آن گاه روزنامه را با عجله از دست پدرش قاپید، آن را چهار تا کرد و در جیب کت خود چپاند و گفت:
+ مادر جان، من یک تک پا میروم تا منزل ماکارف، باید نشانشان داد… بعدش هم سری به ناتالیا ایوانونا و آنیسیم واسیلیچ میزنم و میدهم آنها هم بخوانند… من رفتم! خداحافظ!
این را گفت و کلاه نشاندار اداری را بر سر نهاد و شاد و پیروزمند، به کوچه دوید.
۳. خبر مرگ نوبل
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند. زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.
آلفرد وقتی صبح روزنامهها را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگآورترین سلاح بشری مرد!
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟ سریع وصیت نامهاش را آورد. جملههای بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزهای برای صلح و پیشرفتهای صلح آمیز شود. امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزههای فیزیک و شیمی نوبل و… میشناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد. یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است.
۴. خواستگاری از آلبرت اینشتین
مریلین مونرو نامهای به آلبرت اینشتین نوشت که من و تو ازدواج کنیم بچههایمان با زیبایی من و هوش و نبوغ تو چه محشری میشوند. آقای اینشتین هم نوشت: از این همه لطف و دست و دلبازی شما ممنونم. واقعاً غوغا میشود. ولی این یک روی سکه است. فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی برپا میشود.
اگر علاقه به ژانر وحشتن دارید مطالعه ۱۵ داستان ترسناک جدید، کوتاه و واقعی به شما پیشنهاد میگردد.
۵. مجازات شغالان
شبی آقا محمدخان قاجار نتوانست از زوزه شغالان بخوابد. صبح که از خواب برخاست مشاورانش را فراخواند و از آنها کیفری بایسته را برای شغالان طلب کرد.
هر یک کیفری سخت را برای شغالان پیشنهاد کردند. اما او هیچ یک را نپسندید و مجازاتی سختتر را برای شغالان جستجو میکرد. دستور داد تمامی شغالانی که در آن حوالی یافت میشدند را بیابند و زنده به حضورش آورند.
وقتی شغالان را به حضورش آوردند، بر گردن تمامی آنها زنگولهای آویخت و آنها را دوباره در صحرا رها کرد. طعمهها از صدای زنگوله شغالان میگریختند و هیچ یک نتوانستند طعمهای شکار کنند. چند روزی بدین نحو سپری شد تا همگی از گرسنگی مُردند.
ایران در دوره سلطنت قاجار، علی اصغر شمیم
با مجموعهای از انواع داستان آموزنده کودکانه با موضوعات جذاب برای کودکان همراه مجله ستاره باشید.
۶. یک لنگه کفش
روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شود و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرتزده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.
یکی از همسفرانش علت امر را پرسید. گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا میتواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.
در ادامه میتوانید با مطالعه چند داستان کوتاه تخیلی نگاه خود به اطراف را تغییر و قدرت تخیل خود را تقویت کنید.
۷. مدارا با پدر پیر
مردی نزد عالمی از پدرش شکایت کرد.گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد. پیر شده است و از من میخواهد یک روز در مزرعه گندم بکارم روز دیگر میگوید پنبه بکار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟ مرا با این بهانهگیریهایش خسته کرده است… بگو چه کنم؟
عالم گفت: با او بساز.
گفت: نمیتوانم!
عالم پرسید: آیا فرزند کوچکی در خانه داری؟
گفت: بلی.
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب کند آیا او را میزنی؟
گفت: نه، چون اقتضای سن اوست.
آیا او را نصیحت میکنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و…
گفت: میدانی چرا با فرزندت چنین برخورد میکنی؟!
گفت: نه.
گفت: چون تو دوران کودکی را طی کردهای و میدانی کودکی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نکردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یک پیر را بفهمی!! “در پیری انسان زود رنج میشود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میکند و… “پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن اقتضای سن پیری جز این نیست.”
۸. تجربه شکست
تاجری بود که ورشکست شده بود، روزی یکی از بزرگان برای تصمیمگیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور داشت، از خدمتکاران خود خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند.
یکی از خدمتکاران به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمیتوان به مشورتش اعتماد کرد.
وی پاسخ داد: شکست یک اتفاق است، یک شخص نیست! کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربهای نداشته است، هزاران قدم جلوتر است.
او روی دیگر موفقیت را به وضوح لمس کرده است و تارهای متصل به شکست را میشناسد، او بهتر از هر کس دیگری میتواند سیاه چالههای منجر به شکست را به ما نشان دهد.
وقتی کسی موفق میشود بدانید که چیزی یاد نگرفته است! اما وقتی کسی شکست میخورد آگاه باشیدکه او هزاران چیز یاد گرفته است که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد میتواند به دیگران منتقل کند.
وقتی کسی شکست میخورد هرگز نگویید او تا ابد شکست خورده است، بلکه بگویید او هنوز موفق نشده است.
با مجموعه بهترین داستان های کوتاه ایرانی همراه ما باشید.
۹. آیا تا به حال پلی ساختهایم؟
در زمانهای دور دو برادر در کنار هم بر سر زمینی که از پدرشان به ارث برده بودند کار میکردند و در نزدیک هم خانههایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار میگذراندند. برحسب اتفاق روزی بر سر مسئلهای با هم به اختلاف رسیدند. برادر کوچکتر بین زمینها و خانههایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند.
برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با نصب پرچینهای بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد. هنگام عصر که برگشت با تعجب دید که نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است.
برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتماً برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بیصبرانه منتظر بازگشت او بود. رفت و برادر بزرگ را در آغوش گرفت و از او معذرتخواهی کرد. دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد. اما او گفت: پلهای زیادی هستند که او باید بسازد و رفت.
۱۰. جنگیدن با زندگی
هر از چندگاهی، دختری به پدرش اعتراض میکرد که زندگی سختی دارد و نمیداند چه راهی رفته که باعث این مشکلات شده است.این دختر همیشه در زندگی در حال جنگ بود. به نظر میرسید هر مشکلی که حل میشود، یک مشکل دیگر به دنبالش میآید.
پدرش که سرآشپز بود او را به آشپزخانه برد. او سه کتری را پر از آب کرد و هر کدام را روی دمای بالا قرار داد. زمانی که آب هر سه کتری به جوش رسید، او سیب زمینیها را در یک کتری، تخم مرغها را در کتری دیگر و دانههای قهوه را در کتری سوم گذاشت. سپس ایستاد تا آنها نیز آب پز شوند؛ بدون این که به دخترش چیزی بگوید.
دختر غر میزد و بی صبرانه منتظر بود تا ببیند پدرش چه میکند. پس از بیست دقیقه، او گازها را خاموش کرد.
پدر سیب زمینیها را از قابلمه خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. تخم مرغ ها را نیز خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. او قهوهها را نیز با ملاقه خارج کرد و آن را داخل یک فنجان ریخت
سپس به سمت دخترش برگشت و از او پرسید: دخترم چی میبینی؟
دختر گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه
پدر گفت: بیشتر دقت کن و به سیب زمینی ها دست بزن.
دختر این کار را کرد و فهمید که آن ها نرم شده اند
سپس از دخترش خواست تا تخم مرغها را بشکند. زمانی که تخم مرغ ها را برداشت فهمید که تخم مرغ ها سفت شدهاند.
در نهایت، پدر از دخترش خواست که قهوه را بچشد. عطر خوش قهوه لبخند را به روی لب های دختر آورد.
سپس از پدرش پرسید: پدر این کارها یعنی چه؟
پدرش گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه، هر سه با یک ماده یعنی آب جوش مواجه شدند اما واکنش آنها متفاوت بود. سیب زمینی سفت و سخت بود اما در آب جوش نرم و ضعیف شد.تخم مرغ شکننده بود و یک لایه نازک داشت که از مایع داخل محافظت میکرد، اما زمانی که با آب جوش مواجه شد، مایع داخل سفت گردید.با این حال، دانه قهوه خاص بود. وقتی با آب جوش مواجه شد، آب را تغییر داد و یک ماده جدید ایجاد کرد.تو کدام یک از این سه ماده ای؟!
با انواع حکایت و داستان کوتاه آموزنده از بزرگان در سرویس فرهنگ و هنر ستاره آشنا شوید.
۱۱. قدرت عشق
همسر من ناگهان مریض شد، او ۳۰ پوند از وزنش را از دست داد، بی اختیار گریه میکرد. خوشحال نبود، از سردرد و ناراحتی اعصاب رنج میبرد. ساعات کمی میخوابید و همیشه خسته بود. رابطه ما در آستانه جدایی بود، او داشت زیباییاش را از دست میداد و حاضر به بازی در هیچ فیلمی نبود.
من امیدی نداشتم و فکر میکردم به زودی طلاق خواهیم گرفت. وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود.
اول دعا کردم، ناگهان تصمیم دیگری گرفتم. میدانستم من زیباترین زن زمین را دارم. او بت زیبایی بیش از نیمی از زنان و مردان زمین است؛ پس شروع به سرریز کردن او با گل و بوسه و عشق کردم و هر لحظه او را سورپرایز میکردم. فقط برای او زندگی میکردم. در جمع فقط در مورد او صحبت میکردم. او را در مقابل دوستان مشترکمان ستایش میکردم.
او روز به روز شکوفا میشد. هر روز بهتر میشد، وزن خود را بدست آورد، دیگر عصبی نبود. و من نمیدانستم که عشق تا این حد توانایی دارد و پس از آن متوجه یک مطلب شدم: زن بازتابی از رفتار مردش است. اگر شما زنی را تا نقطه جنون دوست بدارید، او هم به همان مجنون تبدیل خواهد شد.
براد پیت
۱۲. نگهداری هدیه
مرد هدیهای که چند لحظه پیش از خانمی گرفته بود را محکم به سینهاش چسبانیده بود و طول خیابان را طی میکرد. به فکرش افتاد، این یادگاری را برای همیشه نگهداری کند. ولی از حواس پرتی و شلختگی خودش میترسید. توی مسیر همهش به این فکر میکرد که چگونه از این هدیه ارزشمند مراقبت کند؟
فکری به ذهنش رسید. وارد خانه که شد هدیه را جلوی سینهاش گرفت و گفت: تقدیم به همسر عزیزم! همسرش تا آخر عمر، آن هدیه را مثل تکهای از بدن خودش مواظبت میکرد.
۱۳. مراقبت
پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟
دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت میدونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره… باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.
پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت…
هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد. پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟
مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمینگیر نشدم ازش مراقبت میکنم. پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد. زن جوان انگار با نگاهش به او میگفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!
۱۴. ثبت نام در مدرسه
مدیر: خانم اگه میخوای اسم دخترت رو بنویسی باید صدوپنجاه هزار تومن بریزی به حساب همیاری.
زن: مگه اینجا مدرسه دولتی نیست؟
مدیر: اگه دولتی نبود که میگفتم یک میلیون تومن بریز!
زن: آقا آخه مدارس دولتی نباید شهریه بگیرن؟!
مدیر: این که شهریه نیست اسمش همیاریه!
زن: اسمش هر چی هست. تلویزیون گفته به همه مدارس بخشنامه شده که مدارس دولتی هیچگونه وجهی نمیتونن دریافت کنن.
مدیر: خب برو اسم بچت را تو تلویزیون بنویس! اینقدر هم وقت منو نگیر…
زن: آقای مدیر من دو تا بچه یتیم دارم! آخه از کجا بیارم؟
مدیر: خانم محترم! وقتی وارد اینجا شدی رو تابلوش نوشته بود یتیمخونه یا مدرسه؟! آقای مستخدم، این خانم رو به بیرون راهنمایی کن.
زن با چشمهای پر اشک منتظر اتوبوس واحد بود، اتومبیل مدل بالائی ترمز کرد و زن سوار شد.
روزنامهای که روی صندلی جا مانده بود را برداشت و به آن خیره شد:
کمیته مبارز با فقر در جلسه امروز
ستاد مبارزه با بیسوادی
تیتر درشت بالای صفحه نوشته بود: با ۲۰۰۰۰۰ زن خیابانی چه میکنید؟
زن با خودکاری که از کیفش بیرون آورده بود عدد را تصحیح کرد: با ۲۰۰۰۰۱ زن خیابانی چه میکنید؟
۱۵. نقاشی بچه مدرسهای
خانم معلم رو به شاگردهای کلاس اول گفت: بچهها، حالا هر کس باید آخرین صحنهای رو که دیروز یا دیشب تو منزلشون دیدن نقاشی کنه. زود باشین بچههای خوب.
نیم ساعت بعد خانوم مشغول نمره دادن به نقاشیها شد، بعضی از بچهها خانوادهشان را مشغول تماشای تلویزیون کشیدند، چند نفری میز شام را کشیدند و… تا اینکه خانم با تعجب به نقاشی یکی از بچهها خیره شد و پرسید: ببینم کوچولو، تو مطمئنی این صحنه رو توی خونه تون دیدی؟ و کودک شش ساله قسم خورد که دیده، خانوم سری تکان داد و چند دقیقه کلاس را ترک کرد.
دو ساعت بعد ماموران پلیس جنازه یکی از همدستان پدر دانش آموز را – که هفته قبل با هم یک جواهر فروشی را سرقت کرده بودند – از داخل باغچه خانه بیرون کشیدند و پدر کودک را هم بازداشت کردند!
مطالعه داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه میتواند توانایی شما را برای نوشتن انواع داستانهای فارسی و انگلیسی دوچندان کند.
۱۶. قضاوت از روی ظاهر
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست. از کلاسهای ظهر متنفر بود اما حداقل این حُسن را داشت که مسیر خلوت بود.
اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد. پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط میتوانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه میکرد.
به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد: چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی. سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده… چقدر عینک آفتابی بهش میاد… یعنی داره به چی فکر میکنه؟
آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر میکنه… آره. حتما همین طوره. مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)… میدونم پسر یه پولداره… با دوستهاش قرار میذاره که با هم برن شام بیرون. کلی با هم میخندند و از زندگی و جوونیشون لذت میبرن؛ میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی… چقدر خوشبخته!
یعنی خودش میدونه؟ میدونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟
دلش برای خودش سوخت. احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده میشد…
ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد. مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود.
پسر با گامهای نا استوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد… یک، دو، سه و چهار… لولههای استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند…
از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد…
۱۷. فقط یک شوخی
هوای راهرو دادگاه گرفته و خفه بود. چهره غضبناک پیرمرد در هم گره خورده بود و پسر مدام با التماس میگفت: آقا غلط کردم، تو رو به خدا مرا ببخشید… پیرمرد با غیظ پسر را نگاه کرد و به یاد حرف پزشک افتاد: متاسفم، خانم شما سکته قلبی کرده و در دم… اشک روی گونهاش لغزید.
باز صدای پسرک در گوشش پیچید: غلط کردم آقا! من فقط شوخی کردم، خانومتان که گوشی را برداشت گفتم شوهرتان تصادف کرده و مرده! به خدا همین!
۱۸. پیرمرد روستایی
پیرمردی در یک روستا زندگی میکرد. او یکی از بدشانس ترین آدمهای دنیا بود. کل روستا از دست او خشمگین و عصبانی بودند. او همیشه افسرده بود و درباره هر چیزی اعتراض میکرد و در یک کلام همیشه حالش بد بود!
هرچه سنش بالاتر میرفت بداخلاق تر و بد دهن تر میشد. مردم از او دوری میکردند، چرا که بدشانسی او مسری بود. او حال بدش را به بقیه نیز منتقل میکرد.
اما یک روز، وقتی به هشتاد سالگی رسیده بود، یک اتفاق عجیب افتاد. شایعهای فورا در میان مردم پخش شد:پیرمرد امروز خوشحال است؛ او درباره هیچ چیز شکایت نمیکند، لبخند میزند و حتی چهره اش باز شده است.
اهالی روستا دور هم جمع شدند. از پیرمرد پرسیده شد: چه اتفاقی برای تو افتاده است؟
گفت: اتفاق خاصی نیفتاده. هشتاد سال من به دنبال شادی بودم و این کار بیفایده بود. حالا تصمیم گرفتم بدون شادی زندگی کنم و فقط از زندگی لذت ببرم. به همین دلیل الان شادم!
۱۹. مرد دانا
مردم برای ابراز نارضایتی از مشکلاتشان همیشه به سراغ حکیمی میرفتند. یک روز او برای همه یک جک تعریف کرد و همه قهقهه زدند.
بعد از چند دقیقه، آن جک را تکرار کرد و تعداد کمی خندیدند؛وقتی او این جک را برای بار سوم گفت، کسی نخندید!
حکیم گفت:شما نمیتوانید بارها و بارها به یک جک بخندید، پس چرا برای مشکلات مشابه بارها و بارها گریه میکنید؟
۲۰. وقتی که او مرد
وقتی که مُرد، حتی یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد. بچههای محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بیدرد و بیکس. و این لقب هم چقدر به او میآمد! نه زن داشت نه بچه و نه کسوکار درستی.
شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهرزاده دارد که آنها هم وقتی دیده بودند آبی از اجاق عموجان و دایی جان برایشان گرم نمیشود، تنهایش گذاشته بودند.
وقتی که مُرد، من و سه چهار تا از بچههای محل که میدانستیم ثروت عظیم و بیکرانش بیصاحب میماند، بدون اینکه بگذاریم کسی از همسایهها بفهمد، شب اول با ترس و لرز زیاد وارد خانهاش شدیم و هر چه پول نقد داشت، بلند کردیم. بعد هم با خود اینجور کنار آمدیم: این که دزدی نیست تازه او به این پولها دیگر هیچ احتیاجی هم ندارد. تازه میتوانیم کمی هم از این پولها را از طرفش صرف کار خیر کنیم تا هم خودش سود برده باشد و هم ما…
اما دو روز بعد در مراسم خاکسپاریاش که با همت ریش سفیدهای محل به بهشت زهرا رفتیم، من و بچهها چقدر خجالت کشیدیم.
موقعی که ١۵٠ بچه یتیم از بهزیستی آمدند بالای سرش و فهمیدیم مرفه بیدرد خرج سرپرستی همه آنها را میداده، بچههای یتیم را دیدیم که اشک میریختند و انگار پدری مهربان را از دست دادهاند از خودمان پرسیدیم: او تنها بود یا ما؟
۲۱. چوپان
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ میزنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ میشوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم.
۲۲. آیا کارمندان خود را میشناسید؟
روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش میرفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد. جلو رفت و از او پرسید: شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی؟
جوان با تعجب جواب داد: ماهی دوهزار دلار. مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود شش هزار دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به کارمندان خود حقوق میدهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیاش بود پرسید: آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟ کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: او پیک پیتزافروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.
معروفترین داستانهای کوتاه فارسی
اگر به خواندن داستانهای کوتاه و زیبا علاقهمند هستید، پیشنهاد میکنیم علاوه بر مطالعه داستانهایی که در این صفحه به آن پرداختیم، کتابهای زیر را نیز تهیه کرده و مطالعه کنید.
- مردی که گورش گم شد:مجموعهی هفت داستان کوتاه ایرانی از حافظ خیاوی
- عشق روی پیاده رو:مجموعه ۱۲ داستان کوتاه معروف از مصطفی مستور
- پوکه باز:اثر کورش اسدی شامل ۱۰ داستان کوتاه با موضوع جنگ
- چند واقعیت باورنکردنی:اثر امیرحسن چهلتن که شامل شامل ۶ داستان کوتاه است.
- آدمها:۶۲ داستان کوتاه فارسی اثر احمد غلامی
معروفترین داستانهای کوتاه جهان
علاوه بر ادبیات فارسی، در ادبیات جهان نیز داستانهای بی شمار و زیبایی وجود دارد؛ برخی از معروفترین داستانهای کوتاه جهان عبارتند از:
- مجموعه داستان های کوتاه چخوف
- نه داستان:این مجموعه به قلم جروم دیوید سلینجر، نویسنده معاصر آمریکایی است. این نوسینده کتاب معروف ” ناطوردشت” را نیز در کارنامه خود دارد.
- داستانهای کوتاه کافکا:داستانهای کوتاه کافکا مجموعهای از آثار کوتاهفرانتس کافکااست.
کلام آخر
در پایان امیدواریم این مجموعه داستان کوتاه جالب نظر شما را به خود جلب کرده باشد. از طریق بخش نظرا و پرسشها برایمان بنویسید که کدام داستان را بیشتر دوست داشتید و کدام داستان را تأثیرگذارتر میدانید. در پایان از شما دعوت میکنیم تا ۱۰ داستان با مضمون خیانت را نیز در ستاره مطالعه کنید.